کد مطلب:260215 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:311

در آرزوی وصال
مسلمانان به تازگی از جنگی دیگر با رومیان بازگشته بودند. و اینك در بازار برده فروشان بغداد همهمه ای تازه بود. كنیزانی را كه به اسارت درآمده و به عنوان غنیمت نصیب جنگاوران شده بودند؛ برای فروش عرضه می كردند. «و بشر بن سلیمان» طبق فرموده ی امام علی النقی علیه السلام از سامراء حركت كرده بود و اینك كه به بغداد رسیده بود، شتابان در پی برده فروشی به نام «عمرو بن یزید» بود؛ تا مأموریتی را كه از جانب امام خود بر عهده داشت. به انجام رساند. او كه از فرزندان ابوایوب انصاری و از شیعیان خاص امام هادی علیه السلام بود، از دیرباز با برده فروشان آشنایی داشت و خود نیز گاهی در این تجارت با آنان سهیم می شد. از اینرو «عمرو بن یزید» را به سادگی پیدا كرد و در گوشه ای چشم انتظار ایستاد.

زنان و دختركانی چند عرضه شدند و به سادگی به فروش رسیدند و اینك كنیزی با چهره و لباس و حركاتی آشنا، از خیمه بیرون آورده شده بود، بشر به یاد می آورد كه تمام خصوصیات این كنیز باصلابت و باوقار، توسط مولایش امام هادی علیه السلام، برایش شرح داده شده بود. حتی جامه ی حریر سراپا پوشیده ی او و امتناع او از نزدیك شدن مشتریان



[ صفحه 65]



و جمله ای كه به زبان رومی تكرار می كرد. خریدارانش فراوان شده بودند و قیمتی استثنایی را برای خرید او پیشنهاد می كردند. اما او كه نگرانی در نگاهش موج می زد و انتظاری كشنده بر جانش چنگ انداخته بود، هربار به «عمرو بن یزید» التماس می كرد كه منتظر بماند تا خریدار مورد نظر او پیدا شود.

بشر بن سلیمان نزدیك شد و نامه ای را كه توسط امام علیه السلام برای كنیزك نوشته شده بود به او تسلیم كرد. ناگهان دخترك از شادی فریاد كشید و بی اختیار نامه را بر چشمان زیبایش نهاد و به شدت گریست. قلبش به شدت می طپید و هیجانی عجیب سراپایش را احاطه كرده بود.

برده فروش كه همچون دیگران از این واقعه شگفت زده بود، رو به «بشر بن سلیمان» كرد و گفت: هان! در این نامه چه نوشته شده بود كه كنیزك را اینگونه بیتاب كرد؟!

بشر گفت: نامه به زبان رومی نوشته شده است و من از مضمون آن بی اطلاعم.

من این نامه را از طرف یكی از اشراف و بزرگزادگان عرب برای او آورده ام و بنگر كه اگر كنیز به صاحب این نامه راضی است، آن را برایش خریداری كنم.

كنیز پیش آمد و به عمرو گفت: «سوگند به خدا كه اگر مرا به او نفروشی خود را هلاك خواهم كرد.»

برده فروش راضی شد و كیسه ای زر گرفت و كنیز را به «بشر بن سلیمان» سپرد. در كیسه ی زر، دویست و بیست اشرفی بود كه امام



[ صفحه 66]



هادی علیه السلام خود آن را شمارش كرده و به بشر سپرده بود.

در راه وقتی بشر از اسم و رسم آن بانوی بزرگوار پرسید فرمود: «من ملیكه دختر «شیوعا» فرزند قیصر روم هستم و مادر من از فرزندان «شمعون» وصی حضرت عیسی علیه السلام است.

زمانی كه جدم قیصر خواست مرا به عقد فرزند برادر خود درآورد، ناگهان معجزه ای رخ داد و دوبار مجلس عقدی كه ترتیب داده بودند درهم ریخت و فرزند برادر قیصر از تخت بر زمین افتاده و بیهوش شد. من همان شب حضرت عیسی علیه السلام و جدم «شمعون» را به همراه پیامبر اسلام حضرت محمد صلی الله علیه و آله در خواب دیدم كه در قصر جدم بر منبری از نور بالا رفته بودند. آن شب پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله رو به حضرت عیسی علیه السلام كرده و فرمودند: یا روح الله! آمده ایم كه ملیكه فرزند وصی تو «شمعون» را برای این فرزند سعادتمند خود خواستگاری نماییم و اشاره به جوانی كه در كنارشان ایستاده بود نموده و نامش را حسن بن علی عسكری فرمودند.»

بشر پرسید: آیا تو حسن بن علی علیه السلام را می شناسی؟

ملیكه در حالی كه رنگی از حیا در چشمانش موج می زد فرمود: «از آن شب كه در خواب او را در كنار جد بزرگوارش رسول خدا صلی الله علیه و آله دیدم، قلبم كانون محبت او شده، چهره اش را همواره در نظر دارم و لحظه ای او را از یاد نمی برم...».

راه بین بغداد تا سامراء برای ملیكه ی جوان مثل یك پرواز خیال انگیز طی شد و زمانی كه به دنبال بشر در كوچه پس كوچه های شهر محبوبش قدم نهاد، احساس كرد به دنیایی دیگر وارد شده و بوی



[ صفحه 67]



بهشت را با تمام وجودش استشمام می كند. لحظاتی بعد وقتی كنار در منزل امام هادی علیه السلام ایستادند، «كافور» خادم را در انتظار خود یافتند. «كافور» به دستور امام علیه السلام ملیكه را به اتاقی خاص هدایت كرد. لحظات تنهایی و چشم انتظاری، فرصتی به او می داد تا همه ی خاطرات شیرینی كه او را به این خانه پیوند داده بود، در نظرش مجسم شود.

یادش می آمد شبی كه حضرت زهرا علیهاالسلام را در خواب دیده و به دامنش درآویخته و با چشمانی اشكبار از هجران فرزندش امام حسن عسكری به او شكایت كرده بود.

زهرای اطهر علیهاالسلام به او فرموده بودند: «اگر میل داری خداوند از تو راضی باشد و فرزندم حسن به دیدار تو بیاید شهادت بده كه خدایی جز خداوند یكتا نیست و محمد صلی الله علیه و آله فرستاده و پیامبر برگزیده ی اوست.»

راستی چقدر شیرین بود لحظاتی كه حضرت زهرا علیهاالسلام او را در آغوش گرفته و به سینه ی خود فشرده و زمزمه فرموده بودند: «دخترم اكنون كه اسلام را پذیرفتی، منتظر آمدن فرزندم باش كه من او را به سوی تو می فرستم.»

چند لحظه در تنهایی گذشته بود كه صدای در برخاست. ملیكه سر برداشت و التهاب آلوده، به در چشم دوخت. در باز شد و اندام رسای امام حسن علیه السلام، در قاب در، چشمان پرفروغ او را نوری تازه بخشید؛ لبخندی مهرآمیز چهره ی زیبای امام علیه السلام را زیباتر ساخته بود. ملیكه بی اختیار زمزمه كرد: «اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله.»



[ صفحه 68]



آن شب وقتی كه امام علی النقی علیه السلام عقد و پیمان همسری بین امام حسن عسكری علیه السلام و كنیز آزاد شده ی خویش برقرار می كرد؛ رو به او كرده فرمود: «نرجس! تو را بشارت باد به فرزندی كه بر شرق و غرب گیتی سیطره یابد و زمین را از عدل و داد پر كند پس از آنكه از جور و ستم آكنده شده باشد.»

گل شادی، در دل «ملیكه» كه از این پس «نرجس» نامیده می شد روییده بود و عطر شكوفه های ایمان فضا را پر كرده بود.



[ صفحه 69]